ارسالکننده : haftsin در : 89/5/16 4:16 عصر
دوستت دارم برای تمام زنهایی که نشناختهام
دوستت دارم برای تمام زمانهایی که نزیستهام
برای بوی دریا و بوی نان داغ
برای برفی که آب میشود برای اولین گلها
برای حیواناتی پاک که انسان نمیترساندشان
برای دوست داشتن دوستت دارم
برای تمام زنهایی که دوست نمیدارمشان
چه کسی جز تو مرا نشانم میدهد
منی که چنین کم خود را میبینم
بیتو چیزی نمیبینم جز برهوتی گسترده
بین گذشته و امروز
تمام آن مرگها را پشت سر گذاشتم روی کاه
نتوانستم دیوار آینهام را سوراخ کنم
باید زندگی را کلمه به کلمه میآموختم
همانطور که از یاد میبریم
دوستت دارم برای داناییات که داناییام نیست
برای سلامتی
دوستت دارم مقابل تمام آن چیزها که فقط وهماند
برای قلب جاودانی که صاحبش نیستم
تو فکر میکنی تردید هستی و چیزی جز خرد نیستی
تو خورشیدی بزرگی که بر سرم بالا میآید
آن هنگام که به خود یقین دارم
کلمات کلیدی :
دوستت دارم،
پل الوار
ارسالکننده : haftsin در : 89/5/16 4:13 عصر
لبخند تو را چند صباحی است ندیدم . . . یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب
کلمات کلیدی :
سیب
ارسالکننده : haftsin در : 89/5/16 3:17 عصر
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که بازیچه ی منطق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
.........................................
بی عشق به دور خودمان می گردیم
بی خود شب و روز در جهان می گردیم
دنیا قبرستان بزرگیست که ما
دنبال مزار خود در آن می گردیم
...............................................
ای کاش که دل ها سرد و سنگین نشوند
جان ها چو ابرهای چرکین نشوند
کاش آدمیان که از بهشت آمده اند
در گوشه ی کارخانه ماشین نشوند
..........................................
بازیچه ی هر ایل و تباری شد عشق
انگیزه ی هر خلافکاری شد عشق
حافظ ! تو عروج عشق را دیدی و من
دیدم چه دروغ شاخداری شد عشق
........................................
اینجا دل سفره ها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنه ها شعله ور است
ای وای بر این شهر که در غربت آن
همسایه زهمسایه خود بی خبر است
......................................
من زنده که نیستم میان کفنم
دل ابر گرفته است در پیرهنم
اینگونه به دست خالی ام زل نزنید
من وارث درد هفت میلیارد تنم
.................................
این کیست که با این همه غم می خندد
زخمی شده باز دم به دم می خندد
در مرگ چه رازیست که این کهنه درخت
با هر تبری که می زنم می خندد
.......................................
آیینه ... زلال ...نرم...مرمر...دل تو
یک دهکده لبریز کبوتر... دل تو
من قلک عشق خویش را می شکنم
یک خانه اجاره می کنم ... در دل تو
.....................................
اینجا فوران زندگی ... آنجا مرگ
مانده است در انتظار انسانها مرگ
یک روز به دیدار شما می آیم
این نامه برای زنده ها .
امضا مرگ!
..........................................
دریای تب مرا کف آلود کنید
خود را به هوای دیدنم رود کنید
چشمان حسود ، کور . عاشق شده ام
اسفند برای دل من دود کنید
..........................................
ویرانه ی من را کسی آباد نکرد
هرکس که به من قول وفا داد نکرد
در پهنه ی دشت ، تک درختی بودم
جز صاعقه هیچ کس مرا یاد نکرد
..........................................
(یک ... دو ...سه ...چهار ) شمردم با شک
آهسته به دنبال تو گشتم با شک
حالا که بزرگتر شدم فهمیدم
تمرین جداییست قایم باشک
.........................................
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد
در راه عزیزیست که با آمدنش
هر قطب نما قبله نما خواهد شد
......................................
ای کاش فراغتی فراهم می شد
از وسعت درد قطعه ای کم می شد
این بار مصیبتی که بر شانه ی توست
ایوب اگر داشت قدش خم می شد
......................................
امروز که آیینه جوابش سنگ است
در ذهن زمانه عاشقی هم ننگ است
هر کس که نداند تو خودت می دانی
آقا به خدا دلم برایت تنگ است
به نقل از باباجون شیرازی http://babajoonshirazi.blogfa.com
کلمات کلیدی :
میلاد عرفان پور،
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی،
پاییز بهاریست که عاشق شده است
ارسالکننده : haftsin در : 89/5/16 3:8 عصر
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر*
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
کلمات کلیدی :
عرفان نظر آهاری،
روز نخست عاشقی
ارسالکننده : haftsin در : 89/5/16 2:50 عصر
حکایت جالبی است که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند ...
همین!
کلمات کلیدی :
فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند